حسین یه سری عکس از داداشی اش گذاشته بود.یک جورهایی دلم لرزید و این چند سطر رو نوشتم.همین
نمی دانم چرا فراموششان کرده بودم
ما حواسمان پرت شد یا خودشان شال و کلاه کردند و رفتند
زیادی پر و بالشان دادیم و شعاری شان کردیم یا انقدر حواسمان ازشان پرت شد که دیدند دیگر جایی بین ما ندارند
دلم برای سادگی شان، برای تواضع یکی و برون گرایی آن یکی دیگر، برای زندگی پر امید، برای جنگیدن در راه هدفی خاص، برای دشمنی که مرزهایش مشخص است تنگ شده.
به تعبیر آن نوحه معروف: کجایند مردان بی ادعا
چقدر خوب است آدم بی ادعا باشد، چقدر...